– «روزگارت چون است؟»٬ پرسید دوستی.
– روزگارم؟ خوش نیست! گرسنهام٬ تنها٬ درچهاردیواری اتاق کوچکم٬ پیش همان لپتاپ ۶ سالهی ۱۰ اینچی٬ جلوی همان صفحهی خط خطی کم نور.
آب خیلی وقت پیش جوش آمده٬ قـُل قـُل ِ آب در کتری٬ و بخاری که مثل دردهای من فوران میکند تا از لای درزهای پنجرهی کوچک دودگرفتهام راهی بهسوی آسمان ابری این شب تابستانی دمکرده بیابد حالا سوهانی شده است بر این وجود زنگار گرفتهام٬ « نیما» را زمزمه میکنم: «وين زمان فکرم اين است که در خون ِ برادرهايم – ناروا در خون پيچان، بیگنه غلطان در خون – دل ِ فولادم را زنگ کند ديگرگون». میخواستم چایی بریزم و بعد از ۱۲ ساعت که نیاشامیده و نخوردهام جشنی برپا کنم با استکان کمر باریکم. اما خوب نیستم٬ نه٬ الان مدتی است که حالم بد است و «ابرهای همه عالم شب وروز در دلم میگرید».
با دوستان قراری گذاشتیم تا ما هم مدتی اعتصاب غذا کنیم مثل زندانیان سیاسی٬ و بعد نامهای بنویسیم٬ یک بازی وبلاگی. میگویند مصرف بیرویهی استامینوفن بداست٬ اما خوب چه کنم با این سر درد؟ مـُسکــّن چیز بدی نیست٬ حتی دکتر هم میگوید درد گرفت بخور. قرصم را با چای خواهم خورد. بازی؟ بله٬ بازی٬ «بچههای ریشدار» هم گاهی بازی میکنند٬ و گاه با مرگ! اکبر گنجی را یادت هست؟
خواستم نامه را خطاب به صفر قهرمانی بنویسم٬ چراکه پیشکسوتی بود برای خودش٬ رکورد شکن بود٬ ۳۲ سال پشت میلهها به امید آزادی نشست٬ یعنی درست همانقدر که از زمانی که «امام» در ماه بود میگذرد! اما صفرخان دیگر نیست٬ ۹ سال پیش٬ «چمدانی را که به اندازهی پیراهن تنهائیش جاداشت» بست و رفت. اصلن اگر میخواستم به رفتگان نامه بنویسم شاید به علی اصغر بدیع زادگان مینوشتم٬ تاشاید از دردهایش وقتی که روی تخت فنری کمیتهی مشترک با اجاق برقی استخوانهایش را میسوزاندند میکاستم یا شاید به محمد مصدق در احمد آباد٬ در خانهای که زندانش بود تا بگویم «ما اهل کوفه هستیم»… نه! به رفتگان که نامه نمینویسند٬ موسوی هم که در احمدآباد نیست! مشکل٬ گرسنگی است. ۷۲۰ دقیقه است که چیزی نخوردهام.
به حال برگشتم. یادم آمد: صفرخان جانشینی هم دارد با اندیشههایی یک دنیا متفاوت با او٬ با نام عباس امیرانتظام٬ ۳۱ سال را در حبس گذراند٬ آزادش کردند البته! میشد به او نامه بنویسم٬ اما زحمت رفتنش تا پای صندوق پست را نباید به او تحمیل کنم. ۲۷ عمل جراحی را پشت سر گذاشته وامروز زانوانش دیگر طاقت تحمل جسم فرسودهاش را ندارند٬ راه نمیرود. اینها همه بلایی است که آنچه میخواستند دانشگاهش کنند بر پیکرش نشانده است.
چه بخاری از این کتری به هواست! گویا مولکولهای آب در شتابِ فرار از آن فضای بسته همانقدر بیتاب شدهاند که عبدالله مومنی در آن شب دردآوری که توصیفش را در نامه به «رهبری» آورده است: « گفتند: به تو اثبات می کنیم که حرامزاده و ولدزنا هستی. این سخنان عصبانیت مرا نیز برانگیخت و به درگیر شدن من با آنان نیز منجر شد که البته نتیجهی آن فرو کردن سر من در چاه توالت بود، آن چنان که کثافتهای درون توالت به دهان و حلق من وارد و به مرحله خفگی رسیدم. سرم را بیرون آوردند و گفتند: میرویم و تا شب بر میگردیم»! البته نامهاش به ایشان نرسید. چون آن شب٬ شعرا و مداحان و وعاظ در افطاری ِ «بیت» شرکت کرده بودند و هر کدام قصیدهای خواندند بالا و بلند با قافیهی «دِسدِمونا»! و آن شب «آقا» بازهم پیپ میکشید.
بین خودمان بماند٬ اگر اکبر محمدی زنده بود٬ به اونامه مینوشتم٬ ۵ سال پیش وقتی اعتصاب غذای خشک کرد حتمن حال مرا داشته٬ شک ندارم که او مرا می فهمید. اما حیف که من او را نفهمیدم! و هنوز نمیدانم که درد بستن دست و پا با زنجیر و زدن چسب بر دهان بعد از مدتها اعتصاب غذا و جان دادن در این حال چیست. شاید همسلولیش علی افشاری همهی آنچه که بر او گذشت را برایم تعریف کند٬ گرچه برادر کوچکم میگوید که او در آخرین مصاحبهاش یکبار کلمهی «اصلاح» را به کار برده و خائن است و تا او راطرد و محاکمه و سرکوب و خفه و بیآبرو و نابود نکنیم نمی توانیم به دموکراسی برسیم.
حالا اتاقم را بخار پوشانده است و من هم کم کم دارم مثل همان آب٬ جوش میآورم. همسایهام٬ «ضرغامی» میبیند و در این نیمهی شب دود تریاکش مرا یاد تعارف هم دورهای سابقم می اندازد که میگفت: «سیگاری بدم؟ بفرما». نه اینکه با تکنوکراسی مشکلی داشته باشم٬ ولی دفاع امروز این همکلاسی سابقم از لزوم توسعهی کارخانهی لاستیکسازیای که او در آنجا مدیرقسمتی شده است٬ برایم همانقدر چندشآور است که عکسهای بالای سرش و عبارت مشهورش که «پول نفتت را بگیر». اگر مرتاض بودم٬ شاید مثل «سوامی رامدو» اعتصاب غذا میکردم تا علیه این همه فساد و غارت و دزدی و چپاول سرمایههای ملی اعتراض کنم٬ اما من فقط یک آدم خیلی معمولی هستم٬ حتی معمولیتر از یک مرتاض!
ساعت زنگ میزند٬ ۱۱ شب است یا به عبارتی ۲۳. «۲۳ سال» را از ۹۰ کم میکنم میشود ۶۷! و حالا من هستم و این سوال: راستی اگر آنها که در خاوران خفتهاند هم اعتصاب غذا کرده بودند چه میشد؟ چرا به فکرشان نرسید؟ چرا اعتراض نکردند؟ یا شاید هم چنین کاری کردند و من نفهمیدم! اعتصاب فکری هم داریم؟ اعتصاب غذای من حتی برای ۱۲ ساعت هم خیلی سخت گذشته است٬ چرا با این اعتصاب فکری مان چنین آسان ساختهایم؟
***
بالاخره رفتم و چای را دم کردم٬ قوری را کج روی کتری گذاشتم و شعلهی گاز را هم کم کردم. تا چند دقیقه ی دیگر اعتصاب غذای من تمام میشود٬ مثل همه چیز و همه کس که روزی تمام میشود. مثل احسان طبری٬ مثل سعیدی سیرجانی٬ مثل عزت الله سحابی. راستی٬ آیا اینها هم اعتصاب غذا کرده بودند یا نه؟ شاید… ما آنها را از اعترافاتشان در تلویزیون به یاد داریم! ما از درد سالهای شکنجه و زندان و تحقیر و لهکردن آنها فقط این را از زبان سیرجانی شنیدیم: «اونچه که باعث شد من امشب خودم خواهش کنم که بیایند این برنامه را ضبط کنند صحبتی است که از دو روز پیش شروع شده ولی شاید ده دقیقه قبل یک تلنگر سفتی به روح من خورد». ما از استخوانهای خردشدهی انگشتان کیانوری٬ جز صدای اعترافاتش برای برادر حسین چیزی بیشتر ندیدیم و نشنیدیم.
من حالا هدی صابر را میفهمم٬ نه به اندازهی ۱۳ روز٬ بلکه ۱۲ ساعت. من ۱۲ ساعت هدی بودم. اما تا چند دقیقهی دیگر نخواهم بود. من ۱۲ ساعت پیش میدانستم که ۱۲ ساعت بعد چای خواهم نوشید و اعتصاب غذایم پایان مییابد. میدانستم که در پایان٬ نامهای خواهم نوشت و شب خواهم خوابید و فردا روز دیگری است. هدی اما٬ ۱۳ روز قبل از پروازِ ابدیش نمیدانست که ۱۳ روز بعد چشمانش را برای همیشه خواهد بست٬ نمیدانست کِی به اعتصاب غذایش پایان خواهد داد و نمیدانست که در پس آن چه خواهد شد. اما به یقین میدانست رژیمی که در جنایت٬ گوی ِ سبقت از دیگران ربوده است به اعتراضش وقعی نمینهد. او نیک میدانست که «هاله»ای را که از ما گرفتند دیگر باز نتوانیم گرفت. و نیز میدانست که ققنوس افسانه نیست!
۱۹ زندانی دیگر از خاکستر هدی صابر بال گرفته و پر گشودند. بیش از ۹ روز –و نه ۱۲ ساعت٬ را در اعتصاب غذا بهسر بردند. آیا آنها نمیدانستند آنچه را که هدی میدانست؟ آیا مفهوم اعتصاب غذای نامحدود بدون طرح خواستهای مشخص و تنها به عنوان اعتراض را نمیفهمیدند؟ یک زندانی برای مبارزه چه چیزی دارد به جز جانش و مقاومتش؟ آنها همهی آنچه را که داشتند در قماری به بازی گرفتند که سوی دومش زندانبانانشان نبودند٬ بلکه مردمی که وجدان آزرده و روح خستهشان به آرشهای زمانه نیازمندند تا «رهگذر هایی که شب در راه می مانند٬ نام آرش را پیاپی در دل کهسار» برخوانند و «با دهان سنگ های کوه آرش میدهد پاسخ٬ می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه٬ می دهد امید، می نماید راه»! تا به من و تو بگویند که مبارزه را خستگی و تسلیم و توقف نیست و شکست روزیاست که امید به پیروزی در دلت بمیرد و از تلاش و کار و مبارزه در راه آزادی دست شسته باشی.
شب میگذرد و من هنوز نامه را ننوشتهام. پس میروم تا چای بریزم. گرسنگی و تشنگی سخت است٬ گرچه نه به سختی خودسوزی کارگر گمنام بوشهری. آخر او هم گرسنه بود.
استکان را در نعلبکیاش میگذارم و اجاق گاز را خاموش میکنم. دستهی کتری را با دستمالی گرفتهام تا نسوزم. قوری را به کناری میگذارم و اول کتری را برمیدارم. از ذهنم میگذرد که دستکم ۳ زندانی دیگر در اعتصاب غذایند. همینکه جوشش آب داغ را در جان سرد استکان خالی میکنم٬ در میان حیرت و نگاه تشنهام این تنها استکان من با صدایی بلند ترک برمیدارد و میشکند…
چای خوشبوی ِ دمکشیدهی من در قوری٬ چشم بهراه پایان اعتصاب غدایم خواهد ماند. و من امشب همچنان در اعتصابم… تا صبح فردا٬ تا صبح آزادی.